بچه‌ای که همه چیزش رو به دست یه شرور باخت. ده سال بعد، اون بچه به عنوان قهرمانی نیمه خدا بازگشت. و قهرمان خشمگین انتقامش رو با کشتن شرور و خانواده‌اش آغاز کرد... اما مشکلی وجود داشت. مشکل اون لایلا دختر شرور بود. "تو لایلا هیلدگار هستی؟" "تو شخص اشتباهی رو انتخاب کردی." «نه، فکر می‌کنم گزینه مناسبی رو پیدا کردم.» ... وانمود کردن به شخص دیگه‌ای، شکست خورد! "لطفا از من گذشت کن." "نه." ... التماس جانش هم شکست خورد! چاره دیگه‌ای نبود. لایلا آخرین راه رو انتخاب کرد. "آخرین کلمه؟" بلعیدن* "سنگ زمان"
بازگشت به گذشته پس از مرگ بود. ملاقات باهات خوشایند نبود، پس بیا دیگه همدیگه رو نبینیم! اینگونه بود که لایلا به گذشته بازگشت، در ده سالگی چشماش رو باز کرد و... دوباره مرد. لایلا سعی کرد زنده بمونه. اون تلاش کرد و دوباره تلاش کرد. این تمام کاری بود که اون کرد... "چرا من رو نجات دادی؟" پسر با چهره‌ای رنگ پریده جواب داد. "چون من دیوونه شدم." ... دشمنی که لایلا رو چندین بار به قتل رسانده بود عجیب شد. [دختر شرور، نقش اول زن/نقش فرعی زن که می‌خواهد 90 سال زندگی کند/هنوز دختر شرور است حتی اگر عقب‌نشینی کند] [مردی که خانه و خانواده‌اش را به دست شرور از دست داده است/نقش‌اصلی مردی که تنها هدفش در زندگی انتقام است] [ احزاب مخالف دشمن هستند → شما در حال حاضر چه می‌کنید؟]